بودْایستیک: بودگی یک نبودن.
با امید یافتن سرزمینی آرام و آگاه، از میان دریا عبور کرده و قومی تازه یافتم. قبیلهای از جنس چوب. لبخندشان سِحر بود و بویشان جادو. در ابتدای مواجهه با چنین تیرهی حیرتانگیزی، چیزی جز احساس تعلّق نمیخواستم؛ امّا زمان روی دیگری را برایم نمایان ساخت.
قبیلهی چوبین دلبندم آرامآرام در روزمرگی غرق شد و توان نگریستن را از دست داد. از آینده و گذشته دو غول ساخت و خود را در چنگالش اسیر کرد. پاک فراموش کرد که این مَحبَس از جنس آب است و او از جنس چوب. آنقدر در بَند ماند که نَمگرفته و تاب برداشت. تغییرْ هویتش را محو کرد و دیگر نه خود و نه قبیله را به یاد نیاورد.
نتوانستم دسترویدست بگذارم؛ حتّی باوجوداینکه میدانم از پی هیچ دویدن، هیچ ندیدن دارد.
پس فراخواندمشان
و فرا میخوانمتان
به دیدن
به انتظار برای مواجهه با خویشتن.
به باورداشتنِ باور؛ حتّی اگر باوری نباشد.
به ساختن خودْ برای ساختن یگانه زمان.
و به بودگیِ نبودنِ هیچ.
(شیدا بردبار)